در 27 مارس 2009، باراک اوباما رئیس جمهور آمریکا سیاست جدیدی را تحت عنوان «آف ـ پاک» (افغانستان و پاکستان) مطرح کرد که نقشه راه دولت او در برخورد با مسأله افغانستان قلمداد می شود.

در کتاب سفید ایالات متحده که جزئیات سیاست آف ـ پاک در آن تشریح و در 27 مارس 2009 منتشر شد آمده است که: سیاست آف ـ پاک شصت روز و با مشارکت موسسات مطالعاتی و رسمی آمریکا از جمله کنگره آمریکا، مقامات رسمی افغانستان، پاکستان و شرکا و متحدین آمریکا در ناتو طراحی شده است.

افرادی که از ایالات متحده در طراحی و تدوین سیاست آف ـ پاک مشارکت داشته اند عبارتند از:

ژنرال آدمیرال مایک مولن فرمانده ستاد مشترک، ژنرال دیوید پترائوس فرمانده نیروهای مرکزی، داگلاس لات فرمانده نیروهای آمریکایی در افغانستان، ریچارد هالبروک نماینده ویژه آمریکا در امور پاکستان و افغانستان و بروس ریدل دستیار هال بروک.

آنچه باعث شد اتخاذ یک سیاست جدید تحت عنوان آف ـ پاک در دستور کار آمریکا قرار گیرد این بود که به رغم گذشت 7 سال از حضور آمریکا و ناتو در افغانستان موفقیت چندانی در استقرار صلح و ثبات در افغانستان حاصل نشده بود و برعکس طالبان روز به روز قدرتمندتر و توانایی آن­ها در بی ثبات ساختن افغانستان بیشتر شده بود.

به عبارت دیگر پرسشی که سیاست جدید برای حل آن طراحی گردید این بود که چرا آمریکا و ناتو طی 7 سال گذشته در افغانستان ناموفق بوده اند و چگونه می­توان این روند را معکوس کرد و صلح و ثبات  را به افغانستان برگرداند؟ پاسخ کلی که به این پرسش داده شد این بود که آمریکا از منابع سیاسی و نظامی کافی برای استقرار ثبات در افغانستان برخوردار نیست.

پاسخ­های فرعی که به پرسش فوق داده شد نیز به این قرار است:

- مدیریت جنگی ایالات متحده در افغانستان منفعل عمل می­کند.

- از ظرفیت های داخلی افغانستان به اندازه کافی بهره­برداری نشده است.

- از ظرفیت­های ناتو در افغانستان استفاده بهینه نمی­شود.

- آمریکا باید بر تعداد نیروهای خود در افغانستان بیفزاید.

- تداوم حضور نظامی آمریکا در عراق مانع از توجه جدی آمریکا به افغانستان است.

- متحد منطقه­ای آمریکا یعنی پاکستان به متحد منطقه­ای طالبان تبدیل شده است و این مهم در کنار بی­ثباتی­های سیاسی در پاکستان بسیار خطرناک است.

- طالبان  در افغانستان مسأله اصلی قلمداد شده است حال آنکه القاعده مسأله اصلی است.

- به افغانستان به عنوان یک مسأله انفرادی در جنوب آسیا نگریسته شده است حال آنکه افغانستان بخشی از یک مجموعه امنیتی در جنوب آسیا است که حل آن به حل بسیاری از مسائل جنوب آسیا بستگی دارد.

متناسب با این پرسش­های فرعی که در راستای سوال اصلی طراحی گردیده بودند راهکارهایی ارائه شد که عبارتند از: تغییر در مدیریت جنگی، بازداشتن متحدان منطقه‌ای آمریکا از همکاری با طالبان، تلاش برای حل مجموعه مسائل امنیتی در جنوب آسیا، بهره‌برداری بیشتر از ظرفیت‌های داخلی افغانستان، تفکیک طالبان و القاعده، بهره‌برداری بیشتر از ظرفیت‌های ناتو، و ...

تغییر در مدیریت نظامی؛ مک کریستال به جای مک کرنان

در یازدهم ماه مه 2009 ژنرال استنلی مک کریسال که پیش از این فرمانده نیروی عملیات ویژه آمریکا در عراق بود جایگزین ژنرال دیوید مک کرنال فرمانده نیروهای آمریکایی در افغانستان شد. در دوره فرماندهی مک کریستال بود که صدام حسین دستگیر شد و ابومصعب زرقاوی رهبر القاعده در عراق نیز کشته شد.

وزیر دفاع آمریکا این جابجایی در فرماندهی را ضروری دانست؛ چرا که لازم بود فکر و استراتژی جدیدی توسط ارتش آمریکا در افغانستان پیاده شود. مک کرنان که او نیز مدتی در عراق خدمت کرده، کمتر از یک سال فرماندهی نیروهای آمریکایی را در افغانستان بر عهده داشته است. او متهم است که در برخورد با طالبان عملکرد موثری نداشته و نتوانسته است نیروهای آمریکایی و ناتو را خوب فرماندهی کند. مقامات نظامی آمریکا موضع او در برخورد با طالبان را انفعالی (Reactive) قلمداد کرده که باعث آسیب­های جدی به نیروهای آمریکا و ناتو در افغانستان شده است(Raman, 2009).

برعکس مک کرنان، مک کریستال، برنامه­ای تهاجمی و فعال (Pro – Active) دارد. اگر مک کرنان فقط در پی حفظ سرزمین­هایی بود که از کنترل طالبان خارج شده بودند، مک کریستال دکترین ضربه پیش دوستانه (Pre – Emptive Strike)  را در دستور کار قرار داد. بر اساس این دکترین، قبل از آنکه طالبان به نیروهای آمریکایی حمله کنند، نیروهای آمریکایی آنها را مورد حمله قرار می­داد. در مجموع اساس استراتژی مک کریستال بر حمله، از هم فرو پاشیدن، و نابودن ساختن طالبان استوار است.

در این استراتژی ایالات متحده باید علیه سه نیرو وارد عمل شود؛

- حمله به نئو طالبان و حزب اسلامی حکمتیار که در خاک افغانستان فعالند و به عنوان گروه­های شورشی عمل می­کنند.

- حمله به القاعده و متحدین آنها که در منطقه قبایلی بلوچستان پاکستان مستقرند و به عنوان گروه­های تروریستی عمل می­کنند.

- حمله به طالبان پاکستانی که در منطقه قبایلی و بخش­هایی از ایالت سرحد شمالی مستقرند. پیش از آغاز به کار مک کریستال، نیروهای آمریکایی و ناتو عمدتاً علیه نیروی اول یعنی نئوطالبان و حزب اسلامی حکمتیار در داخل افغانستان و به صورت متناوب علیه القاعده در خاک پاکستان عمل می کرد. با شروع فرماندهی مک کریستال، حمله به طالبان پاکستانی که اساساً وظیفه نیروهای امنیتی پاکستان است، در قلمرو عملیاتی نیروهای آمریکایی و ناتو قرار گرفته و این بخشی از سیاست تهاجمی مک کریستال است. از دید فرماندهی جدید، دولت پاکستان یا نمی­خواهد و یا نمی­تواند علیه طالبان پاکستان عمل کند.

به هر کدام از این دلایل که باشد چون طالبان پاکستان عقبه طالبان افغانستان محسوب می­شوند و با القاعده نیز مرتبط هستند و علیه ثبات و امنیت پاکستان نیز توطئه می­کنند باید هدف عملیات نظامی آمریکا قرار گیرند.سوالی که در اینجا مطرح میشود این است که ایا استقرار یک فرمانده تهاجمی بجای یک فرمانده تدافعی میتواند گرهی از از مشکلات امریکا در حوزه اف-پاک  بگشاید؟

واقعیت این است که برخورد نظامی- امنیتی با موضوع،چشم انداز روشنی را ترسیم نمی کند.شاید خط مشی جرج بوش علیه القاعده و طالبان بدان دلیل شکست خورد که به بحران افغانستان و مساله طالبان صرفا با دید امنیتی نگاه شد وکمتر علاقه مند بود که در حوزه اقتصادی،سیاسی، وفرهنگی اجتماعی وارد شود.حال اگر قرار باشد اوباما سیاست بوش را بگونه ای دیگر (تهاجمی)دنبال کند گام غلط دیگری در یک مسیر غلط خواهد بود.حل بحران افغانستان و برخورد با پدیده رادیکالیسم در حوزه اف-پاک نیازمند یک استراتژی جامع است که وجوه مختلف عواملی را که به رشد این پدیده کمک می کند،در بر می گیرد.

بازداشتن متحد منطقه­ای آمریکا از همکاری با طالبان

با حمله به برج­های دو قلوی نیویورک در یازده سپتامبر و لشکرکشی آمریکا به افغانستان، واشنگتن مناسبات خود با اسلام آباد را که با پایان جنگ سرد، آزمایش­های اتمی پاکستان، کودتای نظامی ژنرال مشرف، و... رو به افول نهاده بود، تحکیم دوباره بخشید تا از نقش اسلام آباد به عنوان سرپل عملیات نظامی علیه طالبان و القاعده استفاده کند.

برای این منظور، ایالات متحده تحریم های پاکستان را که به دلیل آزمایش های اتمی این کشور و نیز کودتای نظامی ژنرال مشرف وضع شده بود، لغو نمود و لقب «متحد اصلی غیر ناتو آمریکا» را بر پاکستان اطلاق کرد. این عنوان به دلیل نقش فرضی بود که پاکستان می توانست در جنگ علیه تروریسم برای آمریکا ایفا نماید(Hadar, 2002).

آنچه باعث جلب توجه آمریکا به پاکستان در جنگ علیه تروریسم می­گردید عبارت بودند از: همسایگی پاکستان با افغانستان که می توانست خاک و فضای خود را در اختیار آمریکا برای جنگ با طالبان و القاعده قرار دهد، (Andrabi, 2006; Kronstadt, 2008) . مدارس مذهبی پاکستان که پرورش دهنده نیروهای رادیکال محسوب می­شد و اسلام آباد می­توانست به ارتباط این مدارس با طالبان خاتمه دهد و بساط آن­ها را برچیند، ارتباط تنگاتنگ گروه­های تروریستی پاکستان با طالبان و القاعده (Tellis, 2008) که اسلام آباد می­توانست در همکاری با آمریکا، آزادی عمل این گروه­ها را محدود نموده و حتی آن­ها را به عنوان عقبه طالبان و القاعده از بین ببرد، ارتباط طالبان و القاعده با آی . اس . آی[1] که به نظر می رسیدهنوز هم فعالیت ­آن­ها در افغانستان توسط آی. اس . آی هدایت و رهبری می شود (Rashid, 2008; Shan, 2009). و لذا قطع این ارتباط از سوی اسلام آباد می­توانست کمک بزرگی به ایالات متحده باشد، استقرار طالبان و القاعده در مناطق قبایلی پاکستان (Abas, 2008; Bokhari, 2007) که محل امنی برای آن­ها قلمداد می­شد و آن­ها می­توانستند از آنجا به راحتی وارد خاک افغانستان شوند و علیه آمریکا و دولت جدید افغانستان عملیات نمایند، و بالاخره اطلاعات خوب پاکستان از تحولات پشت پرده القاعده و طالبان به دلیل استقرار نسبتاً بلندمدت این نیروها در خاک پاکستان (Dorronsoro, 2000) و مهمتر از آن نفوذ سرویس­های امنیتی پاکستان در داخل این نیروها.

اگرچه طراحی این سناریو در ابتدا خوش­بینانه به نظر می­رسید اما هر چه زمان می­گذشت بیشتر مشخص می­شد که پاکستان یا نمی­خواهد یا نمی­تواند علیه طالبان و القاعده وارد عمل شود. این روند به رغم فراز و نشیب­های مختلف در طول دوره ریاست جمهوری جورج بوش ادامه داشت  بدون آنکه راه­حل اساسی برای آن یافت شود. با روی کار آمدن اوباما، منطقه­ای که پاکستان و افغانستان در آن واقع است «خطرناک ترین منطقه جهان» لقب گرفت و تلاش برای رهایی این منطقه از تهدیدات موجود در دستور کار اوباما قرار گرفت. بهره­گیری از نقش مستقیم و شفاف پاکستان (در شکل ورود ارتش پاکستان به جنگ) و نیز کمک غیرنظامی به پاکستان برای توسعه مناطقی که طالبانسیم در آنجا رشد می‌کند، یکی از ضرورت­های حیاتی این مبارزه بود.

 

مجموعه امنیتی جنوب آسیا؛ توصیه­های براس ریدل

براس ریدل سی سال از عمر خود را در CIA در حوزه خاورمیانه و جنوب آسیا به ویژه پاکستان گذرانده است لذا او دارای اطلاعات و تجربیات دست اولی از ارتش پاکستان، آی . اس. آی و عملیات آن­ها در افغانستان طی دهه 1970 و 1980 است. از دید وی ارتش پاکستان نسبت به کشمیر(Gupta, 2009) و افغانستان حساسیت ویژه­ای دارد و لذا هرگونه طرحی راجع به افغانستان باید با توجه به حساسیت­های ارتش پاکستان نسبت به این دو منطقه صورت گیرد. (Kapila, 2009) به عبارت دیگر ریدل معتقد است بحران افغانستان بخشی از یک مجموعه امنیتی است که باید توامان و بر پایه راه حلی جامع حل گردد. ریدل بر این باور است که:

- محافل امنیتی ـ پاکستان معتقدند کشورشان از جانب مثلث آمریکا، هندوستان و افغانستان در معرض تهدید و محاصره قرار گرفته است.

- ساختار فرماندهی نظامی پاکستان معتقدند تئوری دو ملت (شکل­گیری کشورهای مستقل هند و پاکستان) تحقق نیافته و می­خواهد کشمیر به بخش سرزمین مادری مسلمانان در جنوب آسیا یعنی پاکستان تعلق داشته باشد (Kapila, 2009)

اگرچه در گزارش های ریدل اشاره­ای به خطر دیوراند (اختلاف مرزی پاکستان و افغانستان) نشده است اما بدون تردید لاینحل ماندن خط دیوراند به عنوان مرز رسمی افغانستان و پاکستان (افغانستان این خط را به رسمیت نمی­شناسد) یکی از دغدغه­های جدی اسلام آباد نسبت به افغانستان است(Zeb, 2006: 73).

مسأله کشمیر (Blood, 2002) و مسأله خط دیوراند برای پاکستان دو مسأله  حیاتی به حساب می­آید. هر دو مورد به مسائل ارضی و مرزی مربوط می­شود که پیچیده­ترین و حساس­ترین موضوع و مسأله در روابط کشورها است.

به نظر می­رسد دخالت پاکستان در افغانستان با توجه به این دو مسأله حادث می­شود. به عبارت دیگر اگرچه پاکستان از مداخله در افغانستان اهداف مختلفی دارد اما دو هدف برجسته­تر و اساسی­تر به نظر می رسد؛ استفاده از افغانستان به عنوان عمق استراتژیک خود در مقابل هندوستان و استقرار شرایطی در افغانستان که باعث رسمیت یافتن خط دیوراند  به عنوان مرز رسمی شود (Roashan, 2005). از دید اسلام آباد اگر قرار است این دو هدف تحقق یابد حمایت از طالبان اجتناب­ناپذیر است مگر اینکه واشنگتن با مکانیسم­های مسالمت آمیز به حل بحران کشمیر و خط دیوراند مبادرت ورزد.

پاکستان انتظار دارد در ازای همکاری اسلام­آباد با آمریکا در جنگ با طالبان و القاعده، واشنگتن هندوستان را ترغیب کند برای حل نهایی بحران کشمیر با پاکستان وارد مذاکره شود (Kapila, 2009) به همین شکل اسلام آباد انتظار دارد آمریکا از موقعیت هژمونی خود در افغانستان استفاده کند و دولت کابل را به پذیرش خط دیوراند به عنوان مرز رسمی وارد نماید.

آیا چنین انتظاری قابل اجابت است؟ به نظر می‌رسد حداقل در شرایط فعلی پاسخ منفی است. مساله‌ای همچون بحران کشمیر موضوعی بسیار پیچیده است که به سادگی قابل حل نیست. تقریباً هفت سناریو (WWW. BBCNEWS. IR,) درباره حل این بحران مطرح شده که همه آنها در عمل با موانع بسیاری مواجه  هستند.

وادار کردن دولت افغانستان در به رسمیت شناختن خط دیوراند نیز انتظار منطقی اما بلندپروازانه است. چرا که حداقل تاکنون هیچ دولتی در افغانستان وجود نداشته که این خط را به عنوان مرز رسمی افغانستان و پاکستان به رسمیت شناخته باشند. و هر کس نیز چنین تمایلی از خود نشان داده است، حکومت او ساقط شده است.

بنابراین اگرچه این یک واقعیت است که باید به جنوب آسیا به عنوان یک مجموعه امنیتی نگاه کرد اما حل توامان بحران‌های منطقه اندکی دشوار به نظر می‌رسد. در عین حال باید اعتراف کرد که مادامی که این بحران‌ها توامان حل نشوند، نمی‌توان انتظار داشت پدیده رادیکالیسم و متاثر از آن طالبانیسم از صحنه رخت بربندد.بنابراین عملا در کوتاه مدت و میان مدت  با نوعی بن بست مواجه خواهیم بود.   

بهره­برداری بیشتر از ظرفیت­های داخلی افغانستان

یکی از ضعف­های اساسی نیروهای آمریکایی و نیروهای ناتو در افغانستان آن است که با محیط افغانستان آشنایی کافی ندارند. محیط داخلی افغانستان شامل هم محیط انسانی آن و هم محیط جغرافیایی آن است. در حوزه محیط انسانی، خارجی­ها با خلق و خوی مردم افغانستان و در محیط جغرافیایی با توپوگرافی منطقه آشنا نیستند. این دقیقاً مسأله­ای است که ژنرال استنلی مک کریستال طی یک سخنرانی ویژه در موسسه مطالعات بین­المللی لندن مطرح کرد.

یکی از راههایی که می­تواند این ضعف را جبران نماید بهره­گیری بیشتر از نیروی ارتش و پلیس ملی افغانستان است که به نظر می­رسد تا قبل از اعلام سیاست آف ـ پاک کوتاهی جدی در این باره صورت گرفت. بر اساس یک برآورد اولیه که پس از اجلاس بن 2001 به عمل آمد، ظرفیت ارتش افغانستان 70 هزار نفر برآورد شد که ظاهراً چندان هم کارشناسی شده نبود.

در 27 مارس 2009 هنگامی که اوباما راهبرد نوین خود را اعلام کرد متعهد شد نفرات ارتش افغانستان را به 134 هزار نفر برساند که ظاهراً با کمال مطلوب ارتش افغانستان که 400 هزار نفر است فاصله زیادی دارد. با این حال به نظر می رسد اگرچه تعداد نفرات ارتش و پلیس ملی افغانستان برای جنگ با طالبان مهم هستند اما مهمتر از آن آموزش، تجهیز و حقوق نیروهای نظامی افغانستان است.

وزیر دفاع افغانستان معتقد است به لحاظ تجهیزات، ارتش افغانستان بیشترین وسیله­ای که در اختیار دارد وانت است که هیچ مشکلی را حل نمی­کند. از نظر حقوق ودستمزد، در حالی که هر نیروی طالبان در ماه 300 دلار حقوق دریافت می­کند یک سرباز افغانستان بین 100 تا 150 دلار حقوق دریافت می کند. به لحاظ آموزش نیز وضعیت چندان مطلوب نیست (اطلاعات، 1388). .

" نيروهاي امنيتي اين كشور از لحاظ تعداد و ظرفيت بايد تقويت و افزايش بيابند. در آغاز اين كار نيازمند آن است كه شمار سربازان اردوي ملي را به 134000 و پوليس را به 82000 تن در ظرف دو سال آينده با توسعه منابع بيشتر، افزايش بدهيم. جامعه جهاني بايد مسؤوليت تامين منابع را براي تقويت نيروهاي امنيتي افغانستان به عهده بگيرد. ما هم چنان ديگر گروه هاي امنيتي افغانستان را هم مانند نيروهاي تامين كننده امنيت مردم، بايد حمايت نماييم. حقوق و امتيازهايي كه به نيروهاي امنيتي افغان پرداخته مي شود، با ميزان حقوق و امتيازهايي كه شورشيان در يافت مي‌كنند، بايد قابل رقابت باشد. در اين مدت، شرايط امنيتي تغيير مي‌كند ولي ما بايد توجه خود را به افزايش شمار نيروهاي امنيتي افغانستان متمركز سازيم، از عواملي هم مانند: وضعيت عمومي امنيتي، توانايي هاي نيروهاي امنيتي افغانستان و توسعه نيروهاي محلي امنيتي كه پروسه ادغام آنها را به ساختار هاي نيروهاي امنيتي افغانستان فراهم سازيم"(Obama.2009)

به نظر می‌رسد یکی از مشکلات جدی درخصوص ارتش و پلیس ملی افغانستان آن است که افرادی که در ساختار این نیرو قرار می‌گیرند هنوز گریبانگیر وفاداری‌های قومی هستند و وفاداری‌های ملی در آنها شکل نگرفته است. این مساله باعث می‌شود تا بسیاری از نیروها چه در شکل سرباز و چه در شکل مقامات عالی‌رتبه نظامی از جمله فرماندهان نتوانند کارکرد دفاعی، تهاجمی، نظامی، امنیتی و اطلاعاتی خود را انجام دهند و چه بسا به عواملی مزاحم و مشکل‌ساز در مسیر عملیات نظامی آمریکا علیه طالبان تبدیل شوند. این مساله که یک مساله معنایی، معنوی و فرهنگی است استراتژی آف- پاک را که عمدتاً مبتنی بر یک ساختار مادی‌گرایانه است، در عرصه عملی با مشکل جدی مواجه می‌‌سازد.

بهره­برداری از ظرفیت­های ناتو

از ابتدای تحولات سیاسی ـ نظامی افغانستان در سال 2001 دو تدبیر نظامی برای مداخله در این کشور اندیشده شد؛ اول عملیات آزادی پایدار که نوعی عملیات جنگی علیه طالبان و القاعده به رهبری آمریکا بود و دوم عملیات نیروهای بین­المللی کمک به امنیت افغانستان (ایساف) که در سال 2002 شروع شد و هدف آن عملیات ضد شورش، ثبات سازی و بازسازی بود.

در آگوست 2003 وقتی که ایساف به دلیل بعضی ضعف­ها نتوانست کارایی موثری از خود نشان دهد، تحت فرماندهی ناتو قرار گرفت. این تغییر در فرماندهی اگرچه از جهاتی موثر به نظر می­رسید اما هر چه زمان می­گذشت بین آمریکا و ناتو اختلافاتی بروز می­کرد. اختلافات حول این درخواست آمریکا بود که مأموریت ناتو از ثبات­سازی و مقابله با شورش که عملیات غیرجنگی محسوب می­شد خارج و این سازمان به همراه آمریکا وارد عملیات نظامی (جنگی) شود (Smith, 2007).

این درخواست آمریکا باعث بروز شکاف­های جدی بین اعضای ناتو گردید. یک سر طیف دیدگاه آمریکا قرار داشت که خواهان بهره­برداری بیشتر از ظرفیت­های ناتو به ویژه در شکل ورود نیروهای این سازمان نظامی به درگیری­های جنگی بود. این دیدگاه از سوی انگلیس و کانادا مورد حمایت قرار گرفت. درآن سوی طیف دیدگاه آلمان قرار داشت که به شدت مخالف تغییر مأموریت نیروهای ناتو و به ویژه نیروهای آلمانی بود (International Herald Tribune 2006;P1) (نیروهای آلمانی به استعداد 3200 نفر در مناطق امن شمال مستقرند). ایتالیا و هلند نیز از دیدگاه آلمان حمایت می­کردند. در میان این دو دیدگاه نظر دولت فرانسه  قرار داشت که معتقد بود در شرایط اضطراری، نیروهای ناتو در حمایت از نیروهای ائتلاف بین­المللی بر ضد تروریسم وارد عملیات نظامی شوند.

نهایتاً در اجلاس ریگا پایتخت لیتونی (Ary Times, 2005) و اجلاس­های پس از آن ایالات متحده موفق شد تعدیل­هایی در نگاه اعضای ناتو برای ورود جدی­تر به جنگ علیه تروریسم بوجود آورد اما ظاهراً هنوز آقای اوباما از این همکاری راضی نیست .

 

القاعده هم علت اصلی و هم گزینه اصلی

یکی از متغیرها و مولفه­هایی که شالوده سیاست آف ـ پاک را تشکیل می­دهد نحوه برخورد با القاعده است. القاعده هم علت اصلی و هم انگیزه اصلی حمله آمریکا به افغانستان بود. در سیاست آف ـ پاک آمده است:

«هدف این سیاست از هم گسیختن، از تجهیز انداختن و شکست القاعده در پاکستان و افغانستان و جلوگیری از بازگشت مجدد آن­ها است» (Kapila, 2009).

یکی از دلایل رجوع مجدد آمریکا به القاعده به عنوان تهدید اصلی آن است که پس از سال 2001 به تدریج  نام القاعده و متأثر از آن مبارزه با القاعده تحت الشعاع نام و متأثر از آن مبارزه با طالبان قرار گرفت و لذا در دوره حکومت جورج بوش نیروهای آمریکایی بیش از آنکه در پی مبارزه با القاعده باشند مشغول جنگ با طالبان بودند. این اتفاق در عمل به معنی انحراف توجه از القاعده به عنوان تهدید اصلی به طالبان به عنوان تهدید فرعی بود. به عبارت دیگر طالبان فقط یکی از زیرمجموعه­های جزئی القاعده است و بدون حمایت القاعده نمی تواند به حیات خود ادامه دهد.

در هر حال اگر در استراتژی­های امنیتی ـ نظامی آمریکا، القاعده اصل قرار گیرد درآن صورت:

- اسلام آباد همراهی جدی تری با ایالات متحده خواهد کرد زیرا برخلاف طالبان که تأمین کننده منافع پاکستان هستند، القاعده مزاحم جدی برای امنیت و منافع ملی پاکستان است.

- امکان سهیم شدن طالبان در قدرت وجود دارد و لذا هم پاکستان راضی خواهد بود و هم خود طالبان. زیرا تلاش پاکستان برای وارد کردن طالبان به ساخت قدرت در افغانستان تحقق خواهد یافت.

- دست عربستان سعودی و کشورهای عربی در ارتباط با طالبان قطع خواهد شد و لذا ایالات متحده بهتر می­تواند به کشف ارتباط اعراب و القاعده در جنوب آسیا مبادرت ورزد.

- اصولاً جنگ با القاعده در افکار عمومی داخلی، منطقه‌ای، بین‌المللی مشروع تر به نظر می­رسد تا یک گروه بومی که فقط دارای ارتباطاتی با القاعده است.

جمع‌بندی و نتیجه‌گیری

اینکه استراتژی گذشته ایالات متحده در برخورد با بحران افغانستان ناموفق بوده یک واقعیت است. متاثر از این واقعیت، استراتژی جدیدی باید جایگزین استراتژی قبلی می‌شد. اما به نظر می‌رسد تغییر استراتژی به دلیل وجود بسیاری از مسائل و مشکلات ساختاری در حوزه آف- پاک، فقط می‌تواند یک گام به جلو باشد حال آن که حل مشکل موجود نیازمند برداشتن گام‌های زیادی است.

عملیاتی کردن استراتژی آف – پاک نیازمند همکاری نظامی ناتو، ارتش آمریکا، ارتش پاکستان و ارتش افغانستان است. در حال حاضر بسیاری از اعضای ناتو تمایلی برای ورود به عملیات جنگی ندارند، ارتش افغانستان تا رسیدن به آمادگی لازم فاصله زیادی دارد، ارتش پاکستان با محدودیت‌های داخلی جدی در برخورد با القاعده و طالبان مواجه است. هرگاه این سه نیرو نتوانند همکاری لازم را با ارتش امریکا به عمل آورند، عملاً به معنی ایستادن در نقطه صفر است.

نکته مهم دیگر آن است که حوزه آف- پاک از یک منطقه مشترک و دو حوزه جدا از هم تشکیل شده است. منطقه مشترک قلمرو سرزمینی، قومی، و ایدئولوژیکی است که طالبان پاکستانی، طالبان افغانی و القاعده در آن مستقر است و قلمرویی همگرا محسوب می‌شوند. مناطق جدا از هم نیز حوزه‌های حاکمیتی افغانستان و پاکستان است که رقبایی سازش‌ناپذیر و با منافع استراتژیک متفاوت هستند. لذا این دو کشور نمی‌توانند توامان در استراتژی امریکا برای حال و آینده قرار گیرند.

مهمتر از همه اینها، ناسازگاری دیدگاه جریان‌های سیاسی داخلی آمریکا در ارتباط با سیاست آف – پاک است. رهبران حزب جمهوری خواه، سیاست آف – پاک را تقلیل گرایانه می‌دانند. تقلیل گرایی این سیاست به دو علت است. اول آن که علت اصلی مشکلات را القاعده می‌داند و دوم اینکه متضمن یک برنامه تدریجی برای خروج آمریکا از افغانستان است.

سناتور مک کین رقیب اوباما در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا یکی از مهمترین مخالفین استراتژی اف-پاک است. او در اجلاس بروکسل خطاب به همپیمانان اروپایی خود گفت؛ آف – پاک رهیافتی حداقل گرایانه است و تمرکز کوتاه‌مدت بر تروریسم در افغانستان برای آمریکا و جهان خطرناک است. لذا متحدین ما نباید با این استراتژی همکاری کنند.(Kapila.2009)

در مجموع طراحی استراتژی و سیاست به مراتب آسانتر از پیاده‌کردن آن است. برای قضاوت صحیح درباره میزان موفقیت آف-پاک باید منتظر گذشت زمان بود ولی یک چیز مشخص است و آن اینکه استراتژی آف – پاک تفاوت‌های اساسی و مهمی با استراتژی قبلی دارد و همین تفاوت‌ها می‌تواند موفقیت‌های بیشتری را نسبت به گذشته برای آمریکا به همراه داشته باشد.

 



[1] . Inter - Services Intelligence